شب نامه ها



اهل سنت اعتقاد به خلافت پس از پیامبر اکرم دارند به گونه ای که عقیده دارند پیامبر قبل از مرگ برای خود جانشینی انتخاب نکرده است و لذا خلیفه توسط مردم با بیعت همگانی و یا رای گیری در جایی که بیعت همگانی به خاطر کثرت بیعت کننده امکان پذیر نیست منتصب میشود. خلیفه با توجه به رای مردم انتخاب میشود و نیازی نیست عالِم به مقررات دینی باشد و همین که اکثریت جامعه وی را به عنوان حاکم انتخاب کنند مطابق آیه ی شوری( مستند اهل سنت برای خلافت) حاکم می شود  و چنانچه مردم از حاکم روی گردانند حاکم مقبولیت خویش را از دست میدهد.

اما در فقه شیعه امامت وجود دارد. مطابق این فقه پیامبر آن گونه شخصی نبوده است که جامعه ی اسلامی را بدون مراقب به حال خود رها کند. اهل تشیع اعتقاد دارند خداوند به پیامبر امر کرده است که برای پس از مرگ پیامبر از طرف خدا جانشین تعیین کند و فرزندان آن جانشین نیز به ترتیب حاکم هستند تا امام دوازدهم که غایب میشود ولی امامت وی تا کنون ادامه دارد. باید اشاره کرد که رکن اساسی امامت در جامعه ی اسلامی عصمت است و برای همین نیز هست که امام تنها از جانب خدا انتخاب میشود چرا که تنها وی از عصمت بندگانش اطلاع دارد و اینکه جانشینی برای دوران غیبت از طرف امام دوازدهم انتخاب نشده ‌است. منتها آیت الله خمینی با تز ولایت مطلقه ی فقیه با استناداتی عقلانی و نقلی از جمله رجوع مکلف به ولی در زمان غیبت و وم برپایی قوانین اسلامی در عصر غیبت اعتقاد به ولایت فقها به طور مطلق آن را دارد.

اما نتیجه ی بحث در اینجاست که به نظر میرسد ولایت دنباله ی خلافت است و نه امامت چرا که رکن اساسی در امامت، عصمت است و ولی فقیه فردی معصوم نیست و عدم عصمت و انتخاب نشدن از جانب خدا به واسطه ی امام دوازدهم و شورایی بودن انتخاب ولی فقیه در تضاد با اطلاق ولایت در مورد فقیه است. همچنین باید عنوان کرد در تز ولایت فقیه، ولی فقیه نیازی به مقبولیت توسط جامعه بر خلاف خلافت ندارد و به نظر می رسد ولایت همان خلافت است با این تفاوت که اولا ولایت بر خلاف خلافت نیازی به مقبولیت جامعه ندارد و تنها مشروعیت ولی کافی است و ثانیا ولی فقیه بر خلاف خلیفه مم به تسلط بر قواعد و مقررات دینی است. در انتها باید عنوان کرد که ولایت مطلقه ی فقیه با توجه به گستره ی اختیارات فقیه مقامی همانند امامت پیدا کرده است که در اصل بر پایه ی خلافت است و نه امامت.


قبل از هر چیز باید دید که حقیقت چیست؟

دو مفهوم واقعیت و حقیقت وجود دارند که از یکدیگر منفک هستند. واقعیت یک امر بیرونی است که حقیقت در آن حلول می کند و به وسیله ی آن خود را نشان می دهد. بر عکس حقیقت یک امر درونی است که ذات و ماهیت واقعیت را نشان می دهد. معمولا یک واقعیت وجود دارد و همه درباره ی آن متفق القول هستند اما حقیقت های گوناگونی درباره ی یک واقعیت وجود دارد و هیچ اتفاق نظری وجود ندارد. برای مثال تقریبا همه متفق القول هستند که در سالی خاص شخصی به اسم حسین با یزید جنگید و خود و تمام نزدیکانش کشته شدند. این مثال یک واقعیت است. درباره ی این واقعیت تعداد زیادی حقیقت وجود دارد. مثلا اگر بگوییم امام حسین در سالی خاص برابر لشکر جبار یزید کافر برای برپا کردن اسلام قیام کرد و به شهادت رسید یک حقیقت را گفته ایم و می توان حقیقت های دیگری نیز در این رابطه بیان کرد.

سوالی که در اینجا باید جواب داد اینست که پس کدام حقیقت صحیح است؟

در پاسخ باید بگویم که در مورد واقعیتی خاص سه حقیقت وجود دارد. یکی حقیقتی که من در ذهن دارم دیگری حقیقتی که در ذهن افراد دیگر است و سومی حقیقتی است که صحیح است. اما از کجا باید بدانیم کدام حقیقت صحیح است؟ حقیقت آن است که نمیتوان فهمید که کدام حقیقت صحیح است و حتی اصلا نمیتوان فهمید که آیا حقیقتی وجود دارد یا خیر. اینکه آیا حقیقتی وجود دارد یا خیر سوالی بی جواب است. چرا که ما تماما از حانب خودمان به حقیقت می نگریم و نه از جانب حقیقت. حقیقت لال است و به یک لال میتوان هر صفتی را منسوب کرد. اما اینکه آن لال واقعا چگونه است بر هیچ کس آشکار نیست. حتی اگر بر کسی نیز آشکار شده باشد نمیتواند صحیح بودن آن را اثبات کند چرا که برای اینکار به سخن گفتن آن فرد لال نیاز دارد. پس در درجه ی اول حقیقت وجود ندارد چرا که اصل عدم هر چیزی است. اگر وجود داشت شخصی است و از فرد به فرد نیز متفاوت است و قابل نقد و انتقال نیست.


۱. قرارداد اجتماعی بین مردم و حکام در زمان معینی منعقد شده است و حکام با انتشار قرارداد و مردم با پذیرشش آن را مورد قبول قرار داده اند. حال سوال اینجاست: شخصی که پس از این قرارداد به وجود آمده است و هیچ موافقتی با آن قرارداد انجام نداده است را چطور میتوان مجازات کرد؟ چگونه میتوان او را مجبور به رعایت قرارداد کرد؟ با توجه به اینکه اکراه در پذیرش قرارداد موجب عدم نفوذ قرارداد میشود.

۲.قرارداد اجتماعی به هدف حفظ جان مردم و حکام به وجود آمده است. حال چگونه میتوان کسی را اعدام کرد؟ آیا این برخلاف هدف آفرینش قرارداد نمی باشد؟


تنها زمان حال واقعیت دارد. گذشته مانند سایه هایی تیره و تار که شامل مجموعه ای از رویدادهای مبهم است نمایان می شود و آینده در بر دارنده ی رویدادهایی با مجموعه اجزایی غیر قابل پیش بینی و غیر قابل اطمینان است. 

پس چقدر نادانند آنها که فکر می کنند عمر دراز برایشان خوشی و فضیلت می آورد. آنها در هر زمانی که بمیرند نسبت به گذشته و آینده شان یکسانند و کی مردن تفاوتی برایشان نمی کند. آنها نمی دانند که مهم چقدر زندگی کردن نیست بلکه چه و چطور زندگی کردن است. چرا که چگونگی زندگی زمان حال ما را شکل می دهد.


از قدیم رسم بر این بوده است که چیزها را تقسیم بندی کنند و قسمتی از آنها را طبیعی و قسمتی دیگر را غیر طبیعی بدانند . برای مثال میل به تولید مثل طبیعت حیوانات است و عدم این تمایل غیر طبیعی محسوب می شود. 

من فکر میکنم این نوع تقسیم بندی ها به کل از یک اشتباه اساسی نشئت می گیرد اینکه روال اکثریت به عنوان روال طبیعی به حساب می آید و هر آنچه در مورد اکثریت نوع صدق کند همان طبیعت نوع است. 

با این نوع تفکر مفاهیمی مثل بیماری و سلامتی و یا رویکرد طبیعت گرا به جرم دچار خلل میشود. اگر انسان ها از بدو تولد با سه پا به دنیا می آمدند انسان های دوپا بیمار به حساب می آمدند و یا اگر اکثریت انسان ها به هنگام تولد با بیماری به دنیا می آمدند انسان های فاقد آن بیماری بیمار محسوب می شدند. همچنین اشخاص مجرم دیگر اشخاص دارای رفتار ضد طبیعی به حساب نمی آیند بلکه آنها تنها نسبت به اکثریت جامعه متفاوتند چنان که در یک جامعه ی ناسیونالیست، انترناسیونالیست ها مجرم به حساب می آیند. 

آیا بهتر نیست بگوییم که بیماری و جرم دو برچسب برای سرکوب افرادند؟


۱.دین و کاپیتالیسم به عنوان مکمل یکدیگر: 

در این نوع نگاه دین و سرمایه داری نه تنها با یکدیگر تعارض ندارند بلکه مکمل یکدیگر به حساب می آیند. دین نیازمند به پیروان، مکان های مذهبی و کشورهای دینی جدید و در یک کلام توسعه است و برای این هدف نیاز شدیدی به پول دارد پس سرمایه داری این نیاز او را رفع می کند. از طرف دیگر نظام سرمایه داری نیاز به تاییدیه ی دینی دارد تا بتواند دین داران را که شمارشان زیاد است زیر سلطه بگیرد و از جهتی دین برای این نظام نقش یک افیون گر را بر عهده دارد و با استفاده از قدرت خود مردم و کارگران را به عنوان افرادی برده، مطیع و فرمان بردار تحویل این سیستم می دهد. شاید بتوان اینگونه گفت که این نظریه از ابتدای تشکیل سرمایه داری تا کنون کاربرد دارد.

۲. دین و کاپیتالیسم در مقابل یکدیگر:

 با ترویج روزافزون نیهیلیسم فکری و عملی در دنیای جدید، سودگرایی افراطی پیرامون این نحله را فرا گرفته و یکی از نتایج سودگرایی در دنیایی که لذایذ و سودهایش وابسته به پول است؛ طبیعتا سرمایه داری است. این اقبال به سرمایه داری و ادبار به دین سبب می شود که در آینده سرمایه داری که دارای پشتوانه ی مردمی است از دین بی نیاز شود و برای خودش علت وجودی پیدا کند پس دیگر نیازی به دین احساس نمی کند و دین وابسته به این نظام توسط وی به مرز ضعف کشیده می شود.


در طول تاریخ فلسفه همیشه به جنس زن با دید تردید و خواری نگریسته شده است. این دید چه دیدی درست و برخاسته از ماهیت ن باشد چه دیدی غلط و برخاسته از جامعه قابل تامل است. اینکه یک فیلسوف -و نه یک فرد عامی- ن را کوتاه عقل می داند و فیلسوف دیگری از راه می رسد و آن را تایید می کند و چند وصف شدیدتر بر آن می افزاید واقعه ای غمگسار را برای ن رغم می زند. 

ن در طول تاریخ دائما دچار بحران هویت بوده اند. این مردان بودند که به واسطه ی قدرت بیشتر تفکر خود را تعمیم می دادند و ن ضعیف به ناچار باید آن نقشی را می پذیرفتند که مردان برای آنها انتخاب کرده بودند. این کلام آشنای فمنیستها برای دفاع از بی پایان ننگی است که در طول تاریخ گریبان ن را گرفته است.  چگونه می شود در میان بیشمار اهل نبوغ نام حتی یک زن نیز در میان نباشد؟ چگونه می شود در طول کل تاریخ بشریت ن همواره یک گونه زندگی کرده باشند؟ همواره گرفتار آرایش و چشم و هم چشمی و غیبت و تمامی صفاتی باشند که برای انسان های کودن استفاده می شود به گونه ای که زن بودن حتی سبب شرم و ناراحتی می شود. آیا با این حساب دفاع فمنیستی گزافه ای بیش نمی نماید؟ 

مقدمه ی بالا را گفتم تا به اینجا برسم که هر زنی که خودش را معاف از سیر تاریخی می داند که به او نسبت داده اند و گذشته را جبری می داند که بر سرش خراب کرده اند؛ سریع تر باید دست خود را از این ننگ بشوید و چنان زندگی کند که نه تنها بر خلاف روال گذشته بلکه بر خلاف تباهی کنونی نیز باشد. همیشه چالش هایی بر راه ن وجود داشته است. باید اعتراف کرد که در گذشته ن به تمامی شکست خورده اند. اکنون لحظه ای است که می تواند تمامی آن گذشته را از یاد ببرد. اکنون نیز چالش های مهمی وجود دارد. سایه ی سنگین کاپیتالیسم غربی بر سر جهان که تمامی ایدئولوژی ها را متاثر کرده است و نگاه سرمایه ای و کالاییش به زن و نیز دین و نگاه افیونی و سرکوب گرانه اش دو چالش مهمی است که جهان معاصر را نیز مانند جهان های گذشته برای ن تلخ کرده است. اگر زنی میخواهد خود را تبرئه کند باید از این دو و امثالهم بگذرد و نتایج زیان بارش را نیز بپذیرد وگرنه نباید هیچ شکایتی از گزارات تاریخی و دیدگاه های زن ستیزانه نسبت به خود داشته باشد که هر حقی مسئولیتی را نیز در کنار خود می آورد.


زمان و لذت و رنج و ملال رابطه ی تنگاتنگی با یکدیگر دارند. در هنگام لذت، زمان برای ما به سرعت پیش می رود و بر عکسش در هنگام رنج و ملال زمان به کندی می گذرد. هیچ وقت پیش نیامده که ما در حال لذت باشیم و زمان کند بگذرد و یا در حال رنج و ملال و زمان زود بگذرد. به عبارتی زمان و لذت و یا زمان و رنج لازم و موم یکدیگرند.

 دو نتیجه با استفاده از مقدمه ی بالا:

 یک اینکه زمان با ذهن انسان ارتباط کاملی دارد به گونه ای که حالات ذهنی مختلف، بر رویش اثر میگذارد و آن را کم و بیش میکند. از این استدلال میتوان چنین نتیجه گرفت که زمان میتواند امری ذهنی باشد و نه خارجی و عینی. -چنانچه کانت به آن اشاره کرده است-

 دو اینکه ذات زندگی -به زندگی اشاره کردم و نه طبیعت چرا که معتقدم برخلاف گفته ی شوپنهاور این طبیعت نیست که شر است بلکه رابطه ی حیوان و طبیعت که زندگی نامیده میشود شر به حساب می آید. ما نباید شر بودن این رابطه را به کل طبیعت تعمیم دهیم- نمی تواند خیر تلقی شود چرا که لذت در هنگامی حاصل میشود که زندگی با سرعت میگذرد و رنج و ملال در هنگامی است که ما در حال بهره ی کامل از زندگی هستیم و زندگی در نهایت کندی خویش است. میتوان نتیجه ای کاربردی نیز از این مطلب داشت که به جای پیدا کردن لذت و تلاش برای دستیابی به آن طوری زندگی کنیم که زندگی هر چه تندتر بگذرد چرا که در شتاب زمان است که لذت ایجاد میشود. حتی میتوان خودِ گذر عمر را نیز جزیی از لذات به حساب آورد.


اهل سنت اعتقاد به خلافت پس از پیامبر اکرم دارند به گونه ای که عقیده دارند پیامبر قبل از مرگ برای خود جانشینی انتخاب نکرده است و لذا خلیفه توسط مردم با بیعت همگانی و یا رای گیری در جایی که بیعت همگانی به خاطر کثرت بیعت کننده امکان پذیر نیست منتصب میشود. خلیفه با توجه به رای مردم انتخاب میشود و نیازی نیست عالِم به مقررات دینی باشد و همین که اکثریت جامعه وی را به عنوان حاکم انتخاب کنند؛ حاکم می شود  و چنانچه مردم از حاکم روی گردانند حاکم مقبولیت خویش را از دست میدهد اما به هر حال حاکم نیازی به مشروعیت ندارد.

اما در فقه شیعه امامت وجود دارد. مطابق این فقه پیامبر آن گونه شخصی نبوده است که جامعه ی اسلامی را بدون مراقب به حال خود رها کند. اهل تشیع اعتقاد دارند خداوند به پیامبر امر کرده است که پیش از مرگ، برای پس از مرگ خویش امام علی را به عنوان جانشین تعیین کند و فرزندان آن جانشین نیز به ترتیب حاکم هستند تا امام دوازدهم که غایب میشود ولی امامت وی تا کنون ادامه دارد. باید اشاره کرد که رکن اساسی امامت در جامعه ی اسلامی عصمت است و برای همین نیز هست که امام تنها از جانب خدا انتخاب میشود چرا که تنها وی از عصمت بندگانش اطلاع دارد. باید اشاره کرد که امام دوازدهم به عنوان نماینده ی خدا بر روی زمین جانشینی برای پس از غیبت خویش انتخاب نکرده است منتها آیت الله خمینی با تز ولایت مطلقه ی فقیه با استناداتی عقلی و نقلی از جمله رجوع مکلف در هنگام شک به فقیه واجد شرایط در زمان غیبت و وم برپایی قوانین اسلامی در عصر غیبت اعتقاد به ولایت فقها به طور مطلق آن دارد.

اما نتیجه ی بحث در اینجاست که به نظر میرسد ولایت دنباله ی خلافت است و نه امامت چرا که رکن اساسی در امامت، عصمت است و ولی فقیه فردی معصوم نیست و عدم عصمت یا همان انتخاب نشدن از جانب خدا به واسطه ی امام دوازدهم و شورایی بودن انتخاب ولی فقیه توسط فقها در تضاد با منطق موجود در امامت می باشد. به هر حال این مطلب چنین می نماید که ولایت همان خلافت است با این تفاوت که اولا ولایت بر خلاف خلافت نیازی به مقبولیت جامعه ندارد و تنها مشروعیت ولی کافی است( که این امر گهگاه سبب خودکامگی حاکم میشود) و ثانیا ولی فقیه بر خلاف خلیفه مم به تسلط بر قواعد و مقررات دینی است. در انتها باید عنوان کرد که ولایت مطلقه ی فقیه با توجه به گستره ی اختیارات فقیه مقامی همانند امامت پیدا کرده است در حالی که در اصل ریشه در خلافت دارد چرا که وجود عصمت ذاتی امام می باشد و نمیتوان به شخصی بر مبنای تشیع اختیارات گسترده ی یک امام در جان و مال مردم تحت امرش را داد در حالی که آن فرد فاقد وصف عصمت می باشد.

چنانچه عده ای بر این عقیده باشند که ولایت فقیه نه ریشه در امامت و نه خلافت دارد بلکه پدیده ای مستقل است؛ باید به آنها متذکر شد که فقیه به خودی خود هیچ اعتباری ندارد و اعتبارش را از استنباطی که از منابع فقهی به عمل می آورد دارا میشود پس باید منبع فقهی متناسب با استنباط فقیه موجود باشد وگرنه آن استنباط هیچ ارزشی ندارد. از جهتی دیگر دلایل نظریه پردازان ولایت فقیه نزدیک به دلایل امامت است به گونه ای که حتی خود آیت الله خمینی در کتاب بیع خود بیان میکند که هر آنچه دلیل بر امامت است دلیل بر ولایت فقیه نیز میباشد که همین دلایل بر عدم استقلال ولایت فقیه در منشا پیدایش تاکید میکنند.

علاوه بر دلایل عقلی گفته شده تعدادی روایت مبنی بر عدم تشکیل حکومت اسلامی در عصر غیبت وجود دارد که در ادامه ذکر میگردد:

جعفر صادق فرمود: «ای مفصل! هر بیعتی که قبل از ظهور قائم صورت گیرد، بیعت با کفر و نفاق و فریبکاران است که لعنت خدا باشد بر بیعت گیرنده و بیعت‌کننده» (بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج۵۳، ص: ۸)

محمد باقر فرمود: «هر پرچمی که قبل از قیام قائم برافراشته شود، صاحب آن پرچم طاغوت است.» (الغیبة (للنعمانی)، باب۵ ح ۹ ص: ۱۱۴)

محمد باقر فرمود: «بر حذر باشید از کسانی که خود را به دروغ به آل محمد نسبت می‌دهند؛ که همانا برای آل محمد و علی ع یک پرچم است و برای دیگران پرچم‌ها. پس در جای خودت ثابت باش و ابداً از هیچ‌کس تبعیت نکن تا مردی را از فرزندان حسین ببینی که با او وصیت رسول‌الله و پرچم او و سلاح او باشد» (تفسیر العیاشی ج۱ ص۶۴، بحار الأنوار ج۵۲ ص۲۲۴)

جعفر صادق فرمود: «هر پرچمی پیش از قیام قائم برافراشته شود، صاحب آن طاغوتی است که در برابر خدا پرستش می‌شود» (الکافی، ج ۸، ص ۲۹۵)

جعفر صادق فرمود: «هیچ‌کسی از ما اهل بیت، برای دور کردن ظلمی یا گرفتن حقی، پیش از قیام قائم ما به پا نمی‌خیزد مگر آن که دچار مصیبت و بلا می‌شود، و به پا خاستن او سبب زیاد شدن رنج ما و شیعیان ما می‌شود» (شرح صحیفهٔ سجّادیّه فیض الإسلام، مقدّمه، ص۲۲، ریاض السالکین، ج ۱ ص ۱۸۸)


فیلم انگل از آن دست فیلم های همه چیز تمامی است که نمی توان بر آن ایرادی گرفت. از فیلنامه ی قوی که ناشی از یک دغدغه ی جهانی یعنی سرمایه داری است گرفته تا کارگردانی بی نظیر و بازیگری های خوب.

انگل پیش از همه چیز مخاطب را با تلفیق ژانر های گوناگون آن هم به بهترین نحو مسحور خویش می کند به گونه ای که نمیتوان به قطعیت گفت که چه ژانری بر این فیلم حکمفرماست. آنچه مسلم می نماید انگل پیش از همه یک تراژدی با چاشنی کمدی است. یک تراژدی در حیطه ی جهانی با موضوع پول و مصیبت های ناشی از آن. 

داستان فیلم در مورد خانواده ی فقیری است که در یک نظام سرمایه داری قرار دارند اما نمیخواهند وارد عرصه ی رقابت آن شوند و به نحوی همانگونه که از اسم فیلم بر می آید مانند یک انگل در این جامعه هستند که معاش خود را از دیگران و به واسطه ی آنان انجام می دهند گو اینکه نه فقط آنها بلکه تمامی قشر پرولتاریا در مقابل بورژواها مانند یک انگل هستند که از پول آنها تغذیه می کنند. سکانس های ابتدایی فیلم در یک خانه ی زیرزمینی شکل گرفته است که نشان می دهد چگونه سیستم سرمایه داری می تواند انسان ها را تا مرز زندگی حیوانی ببرد و از این افراد حیواناتی مطیع و کارگر بسازد. این عملکرد سیستم به خوبی از برخی نمادهای در فیلم عیان است چه آنجا که پدر خانواده یک پشه را از روی میز میزند و دور میکند و یا آنجا که یک نفر مست جلوی پنجره ی زیرزمینشان می شاشد و بالا می آورد و یا جایی که به علت رایگان بودن یک ضد عفونی کننده پدر اجازه نمیدهد که پنجره ی خانه بسته شود و آن ماده ی شیمیایی ضد عفونی کننده در میان سرفه های بی امان خانواده فضای خانه را پر میکند و حتی آنجا که پدر از روی یک ویدیوی راهنما برای سرعت بخشیدن به کار خود تمامی جعبه های پیتزا را که برای عرضه به یک پیتزا فروشی آماده میشدند اشتباه درست میکند.

در این هیاهو یک روز دوستِ پسر این خانواده شغل معلمی زبان که خودش برای دختر خانواده ای ثروتمند انجام میداده است را به پسر پیشنهاد میکند و پسر با جعل مدرک معلم زبان آن دختر میشود. کم کم دیگر اعضای خانواده نیز به شغل های واهی برای این خانواده در می آیند و آن شغل ها را از دارندگان قبلیشان با نیرنگ و فریب می ربایند و زمانی که صاحب خانه بیرون است همگی در خانه اش جمع میشوند و مهمانی میگیرند غافل از اینکه پیشخدمتکار قبلی و همسرش نیز مانند آنها به صورت انگل وار در آن خانه زندگی میکرده اند؛ به قول سعدی'' که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست.'' و این سوختگان در واقع همان رنج بران این سیستم هستند. در این زمان است که رقابتی سهمناک در سیستم سرمایه داری شکل میگیرد و برای تامین پول و سود شخصی، پرولتاریا حاضر میشوند زندگی و شغل دیگران را بر هم زنند. این قساوت در حق دیگران در سکانسی به اوج خود میرسد که پیشخدمتکار قبلی از ی این خانواده مطلع میشود و در حالی که از آنها فیلم تهیه کرده است برای عدم نشرش آنها را با شیوه ای خنده دار کنار هم نشانده در حالی که دست هایشان را بالا گرفته اند و شوهرش را رهبر کره ی شمالی(کیم جونگ اون) میداند که میتواند فرمان دهد تا بمب های اتم را بر سر آن خانواده فرو ریزد و فیلمشان را برای خانواده ی بورژوا ارسال کند.

فیلم به خوبی تقابل بورژوازی و پرولتاریا را نشان میدهد و اگر پوستر فیلم را دیده باشید بر چشمان خانواده ی فقیر یا همان پرولتاریا نوار مشکی و چشمان خانواده ی ثروتمند را نواری سفید پوشانده است که میتوان از آن تعبیری به عنوان جرایم یقه سفید و سیاه کرد که مختص این دو قشر است. در یکی از سکانس های فیلم حول این تقابل هنگامی که زوج بورژوا مشغول عشق بازی هستند خانواده ی فقیر فیلم برای جلوگیری از لو رفتنشان در زیر یک میز قرار گرفته اند و آنجا فیلم به اوج خود میرسد که پرولتاریا یکی یکی دور از چشمان بورژوا در حال خروج از زیر میز هستند تا هنگامی که خانواده ی ثروتمند بیدار میشوند پدر خانواده ی فقیر مانند یک سوسک در کنار میز دراز کشیده و تکان نمیخورد تا مبادا رازش عیان شود. هم چنین در اواخر فیلم هنگامی که تعدادی قتل به وقوع میپیوندد به خوبی اثر طبقه ی بورژوا بر شکل گیری جرم در طبقه ی پرولتاریا نشان داده میشود و این کارد تیز پدر پرولتاریا است که نه قاتل دخترش را هدف میگیرد بلکه بر قلب پدر بورژوا فرود می آید گویی که برای یک بورژوا، پرولتاریا همگی از یک قماشند و در هر کجا که باشند بوی چرک و کثافت میدهند.

در انتهای فیلم پدر پرولتاریا جای هم نوع پرولتاریای خود را در آن خانه میگیرد و انگار این انگلیت تا ابد برای این قشر وجود دارد و پسر این پدر که امیدوار است روزی با توسل به سنگ آتشفشانی که دوستش به او سپرده و برای به دست آوردن ثروت خوش یمن است آن خانه را خریداری کرده غافل از آن که همان سنگ بلای جان او و امثال او می باشد.

 


فیلم میزبان (۲۰۰۶)، فیلمی در ژانر علمی-تخیلی و سینمای وحشت با درون مایه های طنز است. این اثر بیش از همه چیز نقدی است به ت های آمریکایی در قبال کره ی جنوبی و در گام بعدی نقدی اجتماعی بر فرهنگ داخلی کره ی جنوبی. فیلم انگل که به تازگی منتشر شده در واقع ارجاعی است به این فیلم فیلمساز چه از نظر اسمی که یکی نام میزبان (آمریکا) که یک هیولا است گرفته است و دیگری انگل (کره) که در بدن میزبان زندگی میکند و چه از نظر موضوع فیلم ها که در هر دو به ت آمریکایی تاخته می شود. در ابتدای فیلم، سه سکانس برای آماده کردن ذهن مخاطب جهت ورود به داستان اصلی فیلم نمایش داده می شود.

در سکانس اول، یک آزمایشگاه مواد شیمیایی در داخل کشور کره ی جنوبی را مشاهده میکنیم که رییس این آزمایشگاه که فردی آمریکایی است به زیردست کره ای خود دستور می دهد که مواد شیمیایی خاصی را که ما بعدا متوجه می شویم موادی است که جهت کشتار در جنگها توسط آمریکا استفاده میشده است به رودخانه ی هان که در حقیقت می تواند نماد زایندگی کشور کره ی جنوبی نیز باشد؛ ریخته که همین عامل سبب ایجاد آسیب های زیست محیطی و ایجاد نوعی جهش ژنتیکی طی سالها در جانوران آن رودخانه میشود.

در سکانس دوم، دو ماهیگیر در رودخانه در حال ماهیگیری هستند که یکی از آنها با ماهی عجیب و زشتی که دارای پاهای زیادی است که میتواند استعاره ای از قدرت حرکت و نفوذ آمریکا در کشور های جهان باشد مواجه میشود و پس از گاز گرفتن انگشت یکی از ماهیگیرها، آن ماهی در رودخانه رها میشود.

در سکانس سوم که به نوعی هشدار به مخاطب پیش از شروع داستان اصلی فیلم نیز می باشد؛ یک کره ای در کنار پل رودخانه ی هان قصد خودکشی دارد. در زمانی که عده ای دیگر میخواهند او را از این اقدام منصرف کنند؛ وی به آنها در مورد وجود موجودی در رودخانه ی هان هشدار میدهد و پس از بی اعتنایی و چشم بستن آن عده در قبال موجود داخل رودخانه آن شخص به درون رودخانه می پرد و خود را می کشد. انگار آن شخص میخواهد بیان کند که ای مردم کره، چشم های خود را بر ت های آمریکا باز کنید و هنگامی که به بی نتیجه بودن سخن خود پی میبرد با نا امیدی دست به خودکشی میزند.

شروع داستان اصلی فیلم در یک دکه ی أغذیه فروشی در کنار رودخانه ی هان می باشد. جایی که یک پدر بزرگ، پدر و دختر در آن دکه مشغول کار و زندگی اند. در واقع فیلمساز میخواهد از سه نسل سنی متفاوت در کره ی جنوبی در فیلمش سخن به میان آورد. نسل کهن این کشور که در واقع نقش هدایت کننده دارد چنانچه در فیلم هم پدربزرگ این نقش را در قبال کشتن هیولا بر عهده دارد. نسل جوانی که اگر چه بعضا دچار برخی کاستی ها است ولی در حقیقت اوست که کشنده ی هیولا است چنانچه در فیلم نیز پدر دچار نوعی مشکلات رفتاری است ولی ذره ای در پیدا کردن دختر و تلاش جهت نجات او و در نهایت ضربه ی آخر بر پیکر هیولا کوتاه نمی آید و بالاخره نسل نوجوانی که به زودی کشور را در دست خواهد گرفت و طعمه ی اصلی هیولا نیز می باشد.

در ابتدای فیلم پدر بزرگ از دست پسرش عصبانی است چرا که وی هنگامی که میخواسته غذای ماهی مشتری را برای او ببرد تعدادی از پاهای آن ماهی را خورده است و پدر بزرگ بر او خرده میگیرد که چگونه متوجه نشده که پاهای ماهی لذید ترین قسمت گوشت آن ماهی به خصوص هستند و مشتری قطعا موضوع کاستی غذای خود را خواهد فهمید. در جایی دیگر از فیلم نیز پدر بزرگ به خانواده اش که در راه کشتن هیولا هستند اشاره می کند که به پاهای هیولا شلیک کنند گویا پاهای هیولاست که اگر از بین برود قدرت تحرک هیولا نیز از بین خواهد رفت. 

هنگامی که پسر با یک غذای اضافه با هدف عذرخواهی از مشتری راهی اقامتگاه او در کنار رودخانه می شود؛ وی و سایر افراد حاضر در کنار رودخانه با صحنه ی عجیب هیولایی در داخل رودخانه مواجه میشوند. در کمال تعجب پسر یک آبجوی معروف تولید داخل این کشور با مارک Hite را داخل رودخانه می اندازد و هیولا آن را می بلعد ولی در قبال غذاهایی که سایر افراد به درون رودخانه می اندازند بی تفاوت ظاهر می شود گویا فیلمساز می خواهد اشاره کند که هدف این هیولا در واقع حمله به صنعت های داخلی کره ی جنوبی می باشد و نه آن چه به ظاهر در هدف ارتباط با اینگونه کشورها بیان میکند.

پس از این واقعه هیولا به مردم اطراف رودخانه حمله ور میشود و پسر و یک سرباز آمریکایی در جهت نجات جان مردم و کشتن هیولا بر می آیند. فیلمساز با نگاهی طنز این واقعه را دنبال میکند. در جایی که رفتار سرباز آمریکایی که به نوعی نماد دولت آمریکاست با رفتار آن پسر که دارای مشکلات رفتاری خاصی نیز می باشد مقایسه میشود. سرباز آمریکایی در قبال حمله ی این هیولا بسیار خوش بین می نماید و رفتارهایی انجام می دهد که گویا نه با یک هیولا بلکه با یک بازیچه طرف است. در مقابل پسر بسیار تیزبین و مردم دوست است و رفتارهایش بیش از آن چیزی است که از شخصیتش بر می آید. فیلمساز در اینجا میخواهد بیان کند که در قبال حل یک مشکل مردم خود یک کشور بسیار بهتر از پس حل آن بر می آیند تا بیگانگانی که اساس رفتارهایشان بر نفع شخصی استوار است اما دردِ قضیه در آن جاست که سرباز آمریکایی با وجود تمام کاستی هایش در مواجهه با مشکل دستش قطع میشود و به یک بیماری که هیولا حامل و میزبان آن بوده است دچار میشود و به نوعی او از طرف رسانه ی داخلی کره به عنوان قهرمان انتخاب می شود در حالی که قهرمان اصلی نه دولت آمریکا بلکه مردم خود کره هستند.

در ادامه ی حمله ی هیولا به مردم، هیولا دختر آن پدر را به درون رودخانه میبرد و در حالی که اعضای خانواده معتقدند که دختر کشته شده است؛ دختر با موبایلی با پدر تماس حاصل میکند و از زنده بودن خود در گوشه ای از فاضلاب رودخانه خبر میدهد. حال آن خانواده (پس از مرگ ظاهری دختر، عمو و عمه اش نیز به خانواده اضاف میشوند.)  که به علت تماس با هیولا به سبب مشکوک بودن به ابتلای بیماری در قرنطینه هستند با پلیس در مورد این واقعه صحبت میکنند اما پلیس حرفهای آنها را بر مشکل روانی پدر تعبیر کرده و از نجات دختر خودداری میکنند. به این علت خانواده از حصار قرنطینه میگریزند و به دنبال دختر میگردند.

دختر در قسمتی از فاضلاب رودخانه گرفتار هیولاست و راه فراری ندارد تا اینکه دو برادر که پدر و مادر خود را از دست داده اند و در فقر به سر می برند توسط هیولا به آن فاضلاب برده میشوند. برادر بزرگتر جان خود را از دست میدهد و برادر کوچکتر با دختر جهت نجات از آن فاضلاب همکاری میکند.

پلیس برای دستگیری آن خانواده ی فراری جایزه تعیین میکند و اینجاست که نقد اساسی فیلمساز بر فرهنگ داخلی کره آغاز میشود. اشخاصی برای به دست آوردن جایزه به دنبال آن خانواده میگردند و پدر خانواده دوباره دستگیر میشود و در آزمایشگاه بر روی او آزمایشات مختلفی انجام میگیرد. وی در آنجا با دکتر آمریکایی مواجه میشود که چشم هایش مشکل دارد گویا آمریکا قرار نیست حقیقت را ببیند. پدر به طور پنهانی از زبان آن دکتر متوجه میشود که عامل ایجاد آن هیولا مواد شیمیایی بوده که در جنگ توسط آمریکا جهت کشتار استفاده میشده و همین مواد سبب ایجاد بیماری در آن هیولا شده که حامل آن است و میتواند آن را به دیگران منتقل کند. از طرفی آمریکا اجازه نخواهد داد تا پادزهر این بیماری به کره ی جنوبی منتقل شود. پدر پس از آگاهی از اصل قضیه دوباره فرار میکند و با سایر اعضای خانواده به جز پدر که توسط هیولا کشته شده به دنبال دخترش میگردد.

در پایان فیلم اعتراضاتی توسط مردم در اطراف دریاچه در حمایت از پدر که به ناحق توسط پلیس در قرنطینه است شکل میگیرد و از طرفی نیز هیولا که متوجه ی زنده بودن دختر و دوستش میشود آنها را می بلعد. در سکانسی اعضای خانواده با همکاری هم هیولا را میکشند اما دختر خانواده مرده است و پسر که همراه دختر بوده است جایگزین دختر برای پدر میشود. این جایگزینی به نوعی در انتهای فیلم انگل نیز مشاهده میشود جایی که پدر خانواده ی فقیر جایگزین مرد فقیر دیگری در خانه ی مجلل میشود و در آن خانه به طور مخفیانه ادامه ی حیات میدهد.

در سکانس انتهایی پدر به همراه پسر در دکه ی اغذیه فروشی اش است منتها دیگر خبری از آن پدر با مشکلات خاص رفتاری گذشته وجود ندارد بلکه شخص محتاطی جایگزین او شده است که با تفنگ از رودخانه ی هان مواظبت میکند مبادا هیولایی نو از دل این رودخانه بیرون آید. هم چنین در انتهای فیلم حمله ای نیز توسط فیلمساز به رسانه انجام میشود و در حالی که تلویزیون موجود در دکه ی پدر در حال پخش گزارشی از حادثه ی به وقوع پیوسته است؛ پدر با پایش تلویزیون را خاموش میکند انگار حتی چنین رسانه ای ارزش استفاده از کنترل و یا انگشت برای خاموش کردن آن نیز ندارد.


آریستوکراسی را دو حالت مختلف معنی کرده اند: حکومت اشراف و حکومت نخبگان.
در حکومت اشراف به صرف زاده شدن و تعلق به طبقه ی بالای جامعه حق حکومت بر سایر طبقات به وجود می آید و حکومت اشراف نیز موروثی می باشد. در انتقاد از این نوع حکومت میتوان بسیار سخن گفت و اصلا به نظر میرسد که نیازی به انتقاد نیست چرا که این شکل حکومت دارای طرفداری نمیباشد(مگر احتمالا خود اشراف!) چنانچه حکومت اشراف و طبقات ناشی از آن در جهان منقرض شده و به تاریخ پیوسته است.
حکومت نخبگان به معنای حکومت آن دسته از افراد جامعه که از نظر دانایی بر سایر افراد برتری دارند؛ می باشد و بر خلاف حکومت اشراف این نوع حکومت اولا موروثی نیست و ثانیا حاکم بودن و یا نبودن به صورت جبری بر افراد تحمیل نمیشود پس هر انسانی می تواند با کسب دانایی لازم فرصت حکومت را به دست بیاورد. 
این حکومت را میتوان به سه شکل متفاوت اجرا کرد:
۱. اینکه بیاییم نوعی استبداد را در این سیستم پیاده کنیم و بیان کنیم که عده ای نخبه در سیستم حق حکومت داشته باشند و خود آنها نیز حاکمان بعدی را بر اساس دانایی تعیین کنند.
انتقاد وارد بر این شیوه استبدادی است که در حکومت ایجاد میشود.
۲. خود مردم نخبگان جامعه را انتخاب کنند.
انتقاد: فلسفه ی حکومت آریستوکراسی در این است که تفاوتی میان قشر نخبه و عامی گذاشته شود و اصولا قشر عامی در این نوع حکومت صلاحیتی در خود ندارد که بتواند حاکمی که ارجح از وی است را انتخاب کند و به نوعی این انتخاب، تعارض به وجود می آورد و گذشته از آن انتخاب اکثریت جامعه در اکثر موارد به دلیل ناآگاه بودن آنها انتخابی نادرست می باشد اما این در غیر از موردی است که سواد اجتماعی در جامعه ای رونق دارد و مردمی آگاه در سرزمینی زندگی میکنند که از سرانه ی مطالعه ای بالایی برخوردارند.
۳. نخبگان جامعه، حاکمان جامعه را انتخاب کنند.
در این شیوه از حکومت دیگر انتقادی که به شیوه ی دوم میشود وجود ندارد و از طرفی انتقادی که به شیوه ی اول می شود نیز وجود نخواهد داشت به این دلیل که نخبگان جامعه از خود جامعه هستند و هر شخصی میتواند با تلاشش به این شایستگی دست پیدا کند تا صاحب حق رای و حکومت شود.
اما مشکل اصلی در چنین حکومتی تعیین معیار برای نخبه بودن است که من فکر میکنم اساسا ساده و عملی ترین راه برای این مهم مدرک گرایی در این زمینه می باشد. به این صورت که بگوییم مدرک داران علوم مرتبط با حکومت داری که میتواند علم ت، حقوق، اقتصاد، فلسفه و جامعه شناسی را در بر بگیرد میتوانند رای دهند و یا برای شرکت در انتخابات نامزد شوند. از طرفی به این علت که شاید نامزدین حکومت داری از شمار معینی عبور کنند و در رای گیری بین آنها مشکلاتی به وجود آید میتوان احزابی در کشور به وجود آورد و تعیین کرد که تنها عده ی معینی از هر حزب میتوانند نامزد انتخابات شوند. این اقدام علاوه بر اینکه مشکلات تعدد نامزدین انتخاباتی را از بین می برد میتواند ایجاد آزادی های ی در جامعه کند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ساخت انواع قالب رزین و لوازم دکوری هورامان گشت بیراهه نوردان کویر مبلمان اداری مدرن چیست؟ دل‌نوشته‌های یک بی‌وطن Takbron خرید و فروش ارز .................... بسم الله الرحمن الرحیم>ساخت دستگاه جوجه کشی خانگی و اموزش تخصصی اثیره